نوشته :کریستیان بوبن
ترجمه : مهوش قویمی
ژه روی لبه ی پنجره نشسته ، اگرچه این پنجره بسته است. نیمی از بدنش در آن سوی شیشه است ، به سمت سرما و صورتش را به سوی آلبن برگردانده ، به سوی خانه ، همان لباس نخی قرمز را بر تن دارد. بیرون از خانه ، برف می بارد. این رنگ قرمز ، روی زمینه ی سفید ، بسیار زیباست .
- زود باش آلبن . به خاطر من بنویس. من از پشت سرت مطلب را می خوانم .
- ولی آقا معلم از ما خواسته ، داستانی خلق کنیم و من بلد نیستم داستانی از خودم در بیاورم.
- اگر به خاطر من باشد ، داستانی پیدا می کنی. وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن برای او پیدا می کند، تا آخر عمر.
- چه کسی گفته که من شما را دوست دارم؟
- ولی تو مرا می بینی، آلبن. مرا می بینی : وقتی آدم کسی را دوست نداشته باشد، نه در این سوی زندگی و نه در آن سو، اهمیتی ندارد ، نمی تواند او را ببیند.
- شما چه طور؟ شما مرا دوست دارید؟
- پس فکر می کنی برای چی با تو حرف می زنم؟
- خوب، قبول. این انشای لعنتی را خواهم نوشت.
وقتی آدم کسی را دوست دارد ، چیزی برای گفتن به او پیدا می کند، تا آخر زمان. چرا این جمله در ذهنم است؟ اگر این جمله راست باشد، پس روی زمین عشق اندکی وجود دارد . آلبن دوباره به آن شبی فکر می کند که با پدر و مادرش به رستوران رفته بود. احتمالا قبل از آنکه درخت کاج سُرسره را سرنگون کند، آلبن به میزهای مجاور نگاه می کرد. اغلب زوج ها کسل بودند و در سکوت ، انتظار آمدن غذا را می کشیدند، همان طور که انسان انتظار ناجی را می کشد. وقتی آدم کسی را دوست دارد چیزی هم برای گفتن به او پیدا می کند، تا آخر زمان. برای این زوج ها آخر زمان از حالا فرا رسیده است.
گرمم است ، گرمای اینجا بارو نکردنی است وغیر از این ، مسئله دیگری وجود ندارد . حالم خوب است ، مثل اینکه در هتل باشم ، با مرده ای که لبخندش را به من ارزانی داشته ، که به ارزانی داشتن آن ادامه می دهد. دلم می خواست در عوض این لبخند هدیه ای تقدیمش کنم. حتما نباید کلمه باشد. من برایت چیزی نمی نویسم ژه . ولی برایت تعریف می کنم . برای حرف زدن حتما لازم نیست از کلمات استفاده کنی. از موسیقی خوشت می آید؟ وقتی از بیمارستان مرخص شدم سازی یاد می گیرم. مثلا ویلن . تا انتقامم را از درختانی که دائم جا به جا می شوند بگیرم. ویلن ها را از چوب درختان می سازند ، این طور نیست؟ دلم موسیقی می خواهد. ژه . دلم میخواهد کمی در این سوی زندگی و کمی هم در آن سو زندگی کنم. من پایم را لای در نیمه بازی گذاشته ام.
این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نا مکتوب : هر کسی که چیزی بیشتر دارد ، در همان لحظه چیزی هم کمتر دارد. آلبن چیزی بیشتر دارد: او ژه را می بیند . تنها کسی است که او را می بیند. مُرده ها آنقدر ها هم نمرده اند. در مورد زنده ها هم همین حرف را می توان زد.
می توان گفت که زنده ها هم آنقدر ها زنده نیستند.
تنهایی گاه آدم ها را پس می زند : مثلا هیچ کس به دیدن پاتات پیر نمی رود. گاه نیز تنهای آدم ها را جذب می کند. چون همانقدر که دریاچه وجود دارد، تنهایی هم وجود دارد. کاش می شد مردم را آگاه کرد،اما نمی شود- و به علاوه آنها به حرف های شما گوش نخواهند داد. کاش می شد به این دختران جوان گفت که بسوی یک عزلت گزین رفتن ، چقدر پر شکوه است، تن آدم به لرزه می افتد. مانند زمانی که به یک حیوان آرام و وحشی نزدیک می شویم. بدبختی اینجاست که اگر موفق شویم و یک عزلت گزین را گیر بیاندازیم ، او را از دست می دهیم: چون او دیگر تنها نخواهد بود. آنچه در پیرامون او می درخشید ، شروع به خاموش شدن می کند.
پاییز هم بی تو پاییز نمی شود
آنقدر باران نبارید
شعر هایم ترک برداشت!
...............
غریبی غریب...
مثل کودکی هایم
غریبی...
و باز نمی گردی.