...؟...؟...؟

تو...

نه ، با خودتم...

مطمئنی که پاهات روی زمینه.... مطمئنی که با پاهات رو زمین راه می ری؟

اما من مطمئن نیستم...

مطمئن نیستم که زمین زیر پام باشه... خب هر چیزی ممکنه...شاید زمین توهم زمین باشه... شاید...هیچ چی سر جای خودش نباشه....

تو ...تو اصلا مطمئنی که وجود داری؟هستی؟آدم...یه آدم زنده؟

اما مطمئن نیستم...مطمئن نیستم که زنده باشم و در حال زندگی... شاید به قول دوستی از آن وقت ها... من یکی از ساکنین خواب آشفته ی یک دیوانه باشم... شاید یه اسباب بازی هستم تو دست یک موجود ناشناخته...که خیلی بعد از ما شده اشرف مخلوقات ....به نظرت غیرممکنه؟

به نظر من ... غیر ممکن ... غیر ممکنه....

اگه همین الان شیشه ی مانیتور دهن باز کنه و سرتو درسته ببلعه تعجب می کنی؟ نمی دونم شایدم درست می گی و من دیوانه شدم...اما

من اصلا تعجب نمی کنم اگه مادرم قطعه قطعه ام کنه بزارتم لای نون و میلم کنه...

خیلی بده که آدم اصلا تعجب نکنه .... نه؟

بازم فکر می کنی من دیوانه شدم...

شاید هم تو درست فکر می کنی...

خسته ام ....خیلی ... خیلی... خسته

انقدر دور خودم چرخیدم که مثل پیچ فرو رفتم تو خودم...

نمی دونم از کجا شروع شد...

نمی دونم از کی شروع شد....

یهو چشم باز کردم و دیدم به همه چیز شک دارم...شک...

به زمین ... به آسمون... به خودم... به دستام...به تو....به پدرم... به

خ خ خ خ خ ُ...د...ا

خب نداشتن یقین خوب بود.... حواسم ششدونگ جمع بود که واژگون نشم...اما...کم کم بی تاب شدم...خسته شدم...کم آوردم...

درست وقتی که حس می کردم از عشق پر شدم...و هی خوندم:

این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام...

خوردم به یه  دیوارو همون جا موندم...

یهو دیوار جلوم پس رفت ، زمین زیر پام سُر خورد و همه جا تاریک شد....

من موندم معلق و بی کرانه تاریکی...باید چه کار می کردم؟ دستم به هیچ جا بند نبود... آویزوون از هیچ...از کجا می فهمیدم چپم کدومه؟ راستم کدومه؟ بالا کجاست؟پایین کجاست؟ اصلا  از کجا معلوم برعکس نشده بودم....کج....اوریب....وای....همیشه به همین جا ها که می رسم سرم به دوران میافته...مثل همون وقت....

از اون روز تاحالا....من همین طوری آویزونم...به چپ میرم... به راست می رم...با پاهام تو هوا سر می خورم میام پایین... بال می زنم ... می رم بالا...هر چه تقلا می کنم...خبری نیست...نیست که نیست....

گفتم ... قول می دم پیدات کنم که دوباره گمم نکنی...این بار درست پیدات می کنم....نه به خاطر عشق... که مدت هاست از یادش بردم... به خاطر خستگی... عجز ... و احساس گَندِ بیهودگی...باید راهی پیدا می کردم....باید....اما...

الان مدت هاست.... همون جا آویزون دور خودم می چرخم...

یه سرم تو انجیلِ یکیش تو منطق الطیر...یه روز یسنا می خورم و یه روز شمس تبریزی...شب قرآن و سحر تذکره الاولیاء ...ابن سینا...و امان از فلاسفه...دستای خشن فلاسفه که هنوز که هنوزه ولم نمی کنن و درست وسط چرخشم ... با خشونت تمام از جهت مخالف می پیچونندم...از حال می رم و همه رو با هم بالا میارم...دوباره شب از نو شبانه از نو... یک لحظه همه وجودم انکار می شه و لحظه ی بعد یقین و آخر ترس و ....باز انکار و ....دوباره از نو.

خسته ام.... به خدایی که می پرستی خسته ام...

حالا ... فهمیدی چرا نیستم؟ طبع شعرم پاره شده و انگار حالا حالا ها خیال وصله شدن نداره... آخه کدام دیوانه ای تو این آشفته بازار و جنگ خونین می تونه شعر بگه...

تو که خدا داری... عاشقی و .... برای من دعا کن.

منم یه روزی ... روزگاری....

افسوس............................