روز شمار هفته آخر خرداد 88 به قلم ابراهیم رها

۱ تیر ۱۳۸۸ ساعت ۱۸:۳۱

به قلم ابراهیم رها 

نقل از سایت کلمه

ستون نامه‌هایی به سانی تعطیل شد. برای همیشه تعطیل شد. اگر ایراد و کاستی داشت پای من. اگر حسنی داشت پای سانی. سهم ما هم یک یادش به‌خیر خالی. آنچه امروز می‌نویسم یک وقایع‌نگاری شتابزده است. شاید در فرصتی بشود آن را مبسوط نوشت.

طنز کلامم کمتر است که تلخی این روزها بیشتر بوده.

ابراهیم رها

بیست‌وسوم خرداد

مهدی کروبی خیلی سفارش کرده که نخوابیم. خودش هم گمانم تا صبح کبریت گذاشته لای پلک‌هایش و یاد و خاطره چهار سال پیش را بدجوری زنده نگهداشته! بی‌خوابی به همه سرایت کرده، دوستان شمارشگر آراء هم نخوابیده‌اند و تکلیف انتخابات را همان نصف شب معلوم کرده‌اند. یکی - دو ساعت پس از پایان انتخابات را همان نصف شب معلوم کرده‌اند. یکی - دو ساعت پس از پایان انتخابات ده میلیون رأی را شمرده‌اند و شصت‌وسه درصد مردم به احمدی‌نژاد رأی داده‌اند (نه این جمله، جزو طنز مطلبم نبود، من تا این حد به طنز تلخ علاقه ندارم!) سپیده نزده دوستان شمارشگر سی میلیون رأی را شمرده‌اند و کماکان شصت‌وسه درصد آراء متعلق به احمدی‌نژاد است! یقین پیدا می‌کنم یا کردان هنوز از وزارت کشور نرفته یا دوستانش تعداد اعدادی که بلدند محدود است! ول کن این شصت‌وسه نیستند هیچ رقمه! توی دلم می‌گویم حالا نمی‌شد کروبی سفارش نخوابیدن نمی‌کرد که این دوستان نصف شب اینقدر زحمت نکشند و حاصل کارشان این شود که وقتی نتایج آراءشان را جمع می‌زنی از مردم تا سوراخ سنبه‌ها را دنبال رأیشان می‌گردند. پلیس چون احساس می‌کند تمام سوراخ سنبه‌ها خیلی بی‌ناموسی است یک‌مقدار متنابهی با مردم برخورد می‌کند و برخورد می‌کند و... برخورد می‌کند! احمدی‌نژاد می‌آید میدان ولی‌عصر و در جمع پرشور و میلیونی حدود ده هزار نفر شعری با قافیه خس و خاشاک می‌گوید. روزهای بعد قافیه این شعر فرو می‌رود توی چشم خیلی‌ها (مودب بودم گفتم چشم!)

بیست‌وپنجم خرداد
حدود سه‌ونیم میلیون خس و خاشاک به گوینده این جمله، در خیابان آزادی، علامت موفقیت نشان می‌دهند! رئیس‌جمهور به‌شدت ساکت می‌شود. تا امروز هم مشغول ساکت شدن است. مردم شب‌ها الله‌اکبر می‌گویند. از سیاوش می‌پرسم بهمن پنجاه‌وهفت یا خرداد هشتادوهشت؟ می‌گوید مرداد سی‌ودو. خنده‌ام نمی‌گیرد. خنده تعطیل است.من و سیاوش در راهپیمایی دوشنبه از ذوق یازده مرتبه همدیگر را بغل می‌کنیم، ماچ نمی‌کنیم که حرف درنیاورند!

بیست‌وششم خرداد

دوستان عدالت سرخود در میدان ولی‌عصر جمع می‌شوند. اخیرا علاقه شدیدی به این میدان پیدا کرده‌اند ول‌کن هم نیستند. مردم اسبق، خس و خاشاک سابق و اغتشاشگران فعلی تشریف می‌برند میدان ونک. کسی شعار نمی‌دهند، کسی حرف نمی‌زند، کسی پلک هم نمی‌زند! ماجرا چیست؟ مگر هاله نور احمدی‌نژاد را دیده‌اند؟! من نمی‌فهمم چطور می‌شود گفت اینها اغتشاش می‌کنند. یاد شصت‌وسه درصد می‌‌افتم، توجیه می‌شوم از بیخ! من و سیاوش با جمعی از دوستان هستیم که می‌خواهند به زور توی گوش و حلق و بینی نیروی انتظامی گل فرو کنند! صلح و آشتی و این قصه‌ها. به سیاوش می‌گویم شب اخبار اعلام می‌کند امروز عده‌ای با گل شهر را به اغتشاش و آتش کشیدند!

بیست‌وهفتم خرداد

نه، باور کن مردم تا این خس و خاشاک را نکنند توی... توی.... توی آستین بعضی‌ها ول کن نیستند. یک‌ونیم میلیون نفر از هفت‌تیر تا بعد از میدان انقلاب تجمع می‌کنند. سیاوش کمی بلند عطسه می‌کند و یک ربع از مردم سکوتمند مجبور به عذرخواهی می‌شود. مردم قبل از تاریکی هوا متفرق می‌شوند. اخبار می‌گوید اغتشاشگران ساکت مردم را از کسب و کار انداخته‌اند. شب الله‌اکبر همه جا می‌پیچد. به سیاوش می‌گویم اخبار مدعی خواهد شد اغتشاشگران با هماهنگی جهان غرب مردم را از خواب انداخته‌اند تا صبح‌ها دیر بیدار شوند و چوب لای چرخ دولت نهم بگذارند (زرنگی؟ عمرا بگم دولت دهم) کماکان اس‌ام‌اس‌ها قطع است. روزی چهارده ساعت هم موبایل قطع است. اینترنت قطع است. ماهواره قطع است... قطع است. به سیاوش می‌گویم به سر و تنت دست بکش ببین دوستان چیز جدیدی را قطع نکرده‌اند؟!

بیست‌وهشتم خرداد

مردم در میدان توپخانه جمع می‌شوند. میرحسین هم می‌آید. یک سرش توپخانه است یک سرش نزدیک بهبودی در خیابان آزادی. خب دوستان عدالت سرخود حق دارند بترسند! همه ساکتند. ما احساس ژنو می‌کنیم. مردم ماموران انتظامی را ماچ می‌کنند و کماکان دنبال رأیشان می‌گردند.

بیست‌ونهم خرداد

جمعه تعطیله. شب الله اکبر

سی‌ام خرداد

با سیاوش می‌خواهیم اعتراض مدنی کنیم. سپاه، بسیج، نیروی انتظامی، پلیس ضد شورش و... تشریف آورده‌اند دور هم خوش باشیم! چه صمیمی! باران باتوم، ابر گاز اشک‌آور، رعد و برق پوتین‌ها... وای چه طبیعتی! به سیاوش می‌گویم سیزده به دره؟!
دوستان باتوم محور، مردم را از تمام خیابان‌های منتهی به تمام خیابان‌های دیگر می‌رانند! فقط یک کمی شدید این کار را می‌کنند. آمار چیز خوبی است. این را احمدی‌نژاد در مناظره‌ها به ما گفته بود.

آمار کشته‌ها در دوشنبه کم بوده امروز عزیزان باتوم محور آمده‌اند برای جبران مافات! در یک خیابان (تمام اسکندری بود) سیاوش و دو سه هزار نفر از مردم گیر افتاده‌اند.
تک‌تک خیابان‌ها اینطور است. من مثل ترسوها کز کرده‌ام یک گوشه (شرط عقل است!)
سیاوش و مردم کتک می‌خورند. دو گروه باتوم محور روبروی آنها هستند. مردم آنقدر کتک می‌خورند که دست به سنگ می‌برند. دو ساختمان نیمه‌کاره مهمات آجری‌شان را تکمیل می‌کنند!

سیاوش و مردم حمله می‌کنند. دوستان باتوم محور زیر بار زور نمی روند مگر آنکه پرزور باشد!

فرار عنایت می‌فرمایند. یک موتورشان دست مردم می‌افتد و می‌سوزد. باران گاز اشک‌آور احساس و مشاهده می‌شود من سعی می‌کنم بگویم فکر می‌کردم امروز هم آرام است و گرنه نمی‌آمدم، اما گاز اشک‌آور درست متوجه نمی‌شود و توی چشم من هم می‌رود. سیاوش در تمام منافذش گاز اشک‌آور فرو رفته! می‌رود پیش یک مأمور نیروی انتظامی که آرام ایستاده می‌گوید روزهای قبل که ما را نمی‌زدید همه چیز آرام بود، چرا می‌زنید که اینطور شود؟ می‌گوید من هم به موسوی رأی داده‌ام. سیاوش می‌بوسدش. اما دوباره حمله و تعقیب و گریز. سیاوش و بقیه خط اول هستند. سیاوش داد می‌زند این سه‌راهو نباید از دست بدیم. اینجا رو بگیرن مردم رو از پشت توی خیابون بغلی قیچی می‌کنن. مردم با سنگ برای این سه راه می‌جنگند. یک پیرزن می‌زند به سینه‌اش و گریه می‌کند.

من کماکان یک گوشه کز کرده‌ام و می‌گویم غلط کردم بی‌خیال!

سیاوش فریاد می‌زد بیایید جلو، یا حسین. مردم با یا حسین می‌روند خدمت دوستان باتوم محور و یک عدد موتور دیگر را قرض می‌گیرند و می‌سوزانند تا کمتر اشک‌آور در آنها اثر کند . من دنبال سوراخ موشم و به مشاهده کردن بسنده می‌کنم! با خودم می‌گویم بابا «بریوهارت»!

چند موتوری از پشت سر می‌زنند لای صف مردم. مردم یکی را می‌اندازند. سوارهایش را می‌زنند. سیاوش یکیشان را که کم سن است (گمانم 18 سال بیشتر ندارد) از دست مردم جدا می‌کند و داد می‌زند برو. صدای سیاوش گرفته. بد گرفته. وسط این ماجرا در دلم به صدایش می‌خندم. مرده‌شور خصلت طنزنویس بودنم را ببرد!

یک دختر جوان سیگاری می‌گیراند، غریبه است. فوت می‌کند در چشم‌های سیاوش که قرمز است و اشک‌آلود از گاز. چشم‌های سیاوش آرام می‌شود. بابا نیا جلو شما، خانم اینها می‌زننتون، دوباره یا حسین می‌گویند. گاز اشک‌آور. من ترسیده‌ام. در این رفت و برگشت‌ها همان دختر را می‌گیرند. سپرش می‌کنند جلوی سنگ‌ها.سیاوش داد می‌زند مردم سنگ نزنین. می‌پرسم می‌شناسیمش سیاوش؟ به شیطنت می‌پرسم! می‌گوید می‌دونی که نه. گفتم نیا جلو. نیروهای باتوم محور دارند زیاد می‌شوند. سیاوش و عده‌ای می‌روند جلو. سیاوش سنگ به دست ندارد. ادای سنگ داشتن را در می‌آورد. گاز اشک‌آور می‌خورد به پشتش. با درد می‌نشیند. گاز مستقیم می‌رود توی حلقش. از دور می‌بینم و داد می‌زنم سیاوش بیا. می‌افتد روی زمین. بالا می‌آورد. گمان می‌کنم دیگر مطلقاً هیچ جا را نمی‌بیند. می‌گیرندش. دارند مثل طبل (دقیقا مثل طبل) می‌زنند توی سرش. از دور نگاه می‌کنم و می‌بینم ریتم مناسبی ندارد. ضربه‌هایشان خوب است کله سیاوش زیر کلاه صدا نمی‌دهد والا بد صدا می‌شد! دوباره مردم حمله می‌کنند. سیاوش را گوشه‌ای ول می‌کنند، تا گمانم بعد بسته‌بندی‌اش کنند یکی را هل می‌دهد و کورمال کور مال و کجکی می‌دود. من هم ترسان دنبال بقیه فرار می‌فرمایم. یکی دو نفر در خیابان بغلی سیاوش را دود می‌دهند! من که یاد گرفته‌ام سیگار فوت می‌کنم توی چشم‌هایش (این تنها فعالیت من در کل این تجمع، جز فرار کردن بود، خلاص) سه راه را نیروهای باتوم محور می‌گیرند و مردم در خیابان، بغلی قیچی می‌شوند از پشت و جلو. من راهم را می‌گیرم مثل یک انسان متمدن می‌روم. سیاوش کیلویی چند است؟ این جمله آخر را توی دلم می‌گویم. توی دلم خیلی چیزهای دیگر هم می‌گویم که به شما ارتباطی پیدا نمی‌کند!

سی‌ویکم خرداد

می‌خواهم شب بروم بالای پشت بام الله اکبر بگویم.

قسمت هایی از رمان اَبله ِ محلّه

نوشته :کریستیان بوبن

ترجمه : مهوش قویمی

ژه روی لبه ی پنجره نشسته ، اگرچه این پنجره بسته است.  نیمی از بدنش در آن سوی شیشه است ، به سمت سرما و صورتش را به سوی آلبن برگردانده ، به سوی خانه ، همان لباس نخی قرمز را بر تن دارد. بیرون از خانه ، برف می بارد. این رنگ قرمز ، روی زمینه ی سفید ، بسیار زیباست .

-         زود باش آلبن . به خاطر من بنویس. من از پشت سرت مطلب را می خوانم .

-         ولی آقا معلم از ما خواسته ، داستانی خلق کنیم و من بلد نیستم داستانی از خودم در بیاورم.

-         اگر به خاطر من باشد ، داستانی پیدا می کنی. وقتی آدم کسی را دوست دارد، همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن برای او پیدا می کند، تا آخر عمر.

-         چه کسی گفته که من شما را دوست دارم؟

-         ولی تو مرا می بینی، آلبن. مرا می بینی : وقتی آدم کسی را دوست نداشته باشد، نه در این سوی زندگی و نه در آن سو، اهمیتی ندارد ، نمی تواند او را ببیند.

-         شما چه طور؟ شما مرا دوست دارید؟

-         پس فکر می کنی برای چی با تو حرف می زنم؟

-         خوب، قبول. این انشای لعنتی را خواهم نوشت.

وقتی آدم کسی را دوست دارد ، چیزی برای گفتن به او پیدا می کند، تا آخر زمان. چرا این جمله در ذهنم است؟ اگر این جمله راست باشد، پس روی زمین عشق اندکی وجود دارد . آلبن دوباره به آن شبی فکر می کند که با پدر و مادرش به رستوران رفته بود. احتمالا قبل از آنکه درخت کاج سُرسره را سرنگون کند، آلبن به میزهای مجاور نگاه می کرد. اغلب زوج ها کسل بودند و در سکوت ، انتظار آمدن غذا را می کشیدند، همان طور که انسان انتظار ناجی را می کشد. وقتی آدم کسی را دوست دارد چیزی هم برای گفتن به او پیدا می کند، تا آخر زمان. برای این زوج ها آخر زمان از حالا فرا رسیده است.

گرمم است ، گرمای اینجا بارو نکردنی است وغیر از این ، مسئله دیگری وجود ندارد . حالم خوب است ، مثل اینکه در هتل باشم ، با مرده ای که لبخندش را به من ارزانی داشته ، که به ارزانی داشتن آن ادامه می دهد. دلم می خواست در عوض این لبخند هدیه ای تقدیمش کنم. حتما نباید کلمه باشد. من برایت چیزی نمی نویسم ژه . ولی برایت تعریف می کنم . برای حرف زدن حتما لازم نیست از کلمات استفاده کنی. از موسیقی خوشت می آید؟ وقتی از بیمارستان مرخص شدم سازی یاد می گیرم. مثلا ویلن . تا انتقامم را از درختانی که دائم جا به جا می شوند بگیرم. ویلن ها را از چوب درختان می سازند ، این طور نیست؟ دلم موسیقی می خواهد. ژه . دلم میخواهد کمی در این سوی زندگی و کمی هم در آن سو زندگی کنم. من پایم را لای در نیمه بازی گذاشته ام.

این یک قانون قدیمی دنیاست، قانونی نا مکتوب : هر کسی که چیزی بیشتر دارد ، در همان لحظه چیزی هم کمتر دارد. آلبن چیزی بیشتر دارد: او ژه را می بیند . تنها کسی است که او را می بیند. مُرده ها آنقدر ها هم نمرده اند. در مورد زنده ها هم همین حرف را می توان زد.

می توان گفت که زنده ها هم آنقدر ها زنده نیستند.

تنهایی گاه آدم ها را پس می زند : مثلا هیچ کس به دیدن پاتات پیر نمی رود. گاه نیز تنهای آدم ها را جذب می کند. چون همانقدر که دریاچه وجود دارد، تنهایی هم وجود دارد. کاش می شد مردم را آگاه کرد،اما نمی شود- و به علاوه آنها به حرف های شما گوش نخواهند داد. کاش می شد به این دختران جوان گفت که بسوی یک عزلت گزین رفتن ، چقدر پر شکوه است، تن آدم به لرزه می افتد. مانند زمانی که به یک حیوان آرام و وحشی نزدیک می شویم. بدبختی اینجاست که اگر موفق شویم و یک عزلت گزین را گیر بیاندازیم ، او را از دست می دهیم: چون او دیگر تنها نخواهد بود. آنچه در پیرامون او می درخشید ، شروع به خاموش شدن می کند.

۲۵خرداد1388


خبرنگار موج سوم لحظاتی پیش (ساعت 14:30) مطلع شد که میرحسین موسوی, مهدی کروبی و سیدمحمد خاتمی علی‌رغم عدم صدور مجوز برای راهپیمایی مدنی و قانونی امروز ساعت 16 از میدان انقلاب تا آزادی, به منظور احترام به حامیان خودء فراخواندن آنان به آرامش و صحبت با آنان قطعا در میان آن‌ها حضور می‌یابند. حضور زهرا رهنورد نیز در این تجمع قطعی است. محل حضور سیدمحمد خاتمی مسجد صاحب الزمان نبش خیابان بهبودی و ایستگاه متروی آزادی است. 

 

فیلتر سایت قلم نیوز شکسته شد.


هم چنین سایت کلمه را در اینجا ببینید: